آهسته قدم می زد و …با زمزمه می رفت
آهسته قدم می زد و …در همهمه می رفت
گُل کرده در اقلیم همین خاک دقیقن
هفتاد و یکی لاله و …مثل همه می رفت
چشمی نگران را به گره بسته دخیلش
وقتی که تمام حرم از علقمه می رفت
می رفت که مهتاب به داغش بنشیند
خورشید قدم می زد و … بی واهمه می رفت
انگار که مُحرم، شده در ماه محرم
تا حج شهادت پسرفاطمه می رفت
آن شب همه دیدند سری بر سرنیزه
قرآن به زبان داشته با زمزمه می رفت
محمدرضا اسلامی امیرآبادی