نیروهای عراقی هرچند خود در کشور اسلامی بودند وچندین امام در کشور خود داشتند ولی بواسطه حاکمیت صدام و حزب بعث در این کشور، بیشتر مردم بجز مردم شهرهای مقدس عتبات عالیات از اسلام دور شده بودند؛ خصوصا نیروهای نظامی برهمین اساس نیروهای بعثی و آنهایی که در اردوگاههای ایرانیان حضور داشتند، به شدت از روحیهی عاشورایی و حسینی اسرا می ترسیدند و در بیشتر مناسبت ها تدابیر امنیتی و سخت گیرانه خاصی اعمال می کردند به خصوص ایام دهه اول محرم آنها از عزاداری و سینه زنی اسرا خیلی میترسیدند و به شدت مخالفت می کردند.
ولی به هر سختی بود چه پنهان و چه نیمه آشکار، بچه ها به عزاداری و سینه زنی می پرداختند. یکی از این سالها قبل از ایام محرم توسط بچه های هر آسایشگاه (اردوگاه رمادی2) جلسات هماهنگی برگزار شد و تصمیم گرفتند برای اینکه سربازان عراقی نتوانند فرد خاصی را در طول عزاداری شناسایی کنند و مورد تنبیه و شکنجه قرار دهند، تمام آسایشگاه هنگام حضور سربازان عراقی به صورت همخوانی چند بیت شعر عزاداری که مشخص شده بود، با هم مداحی کنند تا آنها نفهمند چه کسی مداح است. و هنگامی که سرباز از جلوی آسایشگاه رفت مداحی و عزاداری خاص خودش را ادامه بدهد.
بنابراین با همه مسئولین و مداحان آسایشگاه هماهنگی های و تمرین لازم انجام شده بود با شروع محرم در اردوگاه حال و هوای خاص حاکم می شد هیچ کس نمی خندید همه حالت سوگ و غم داشتند. عزاداریها به همین نحو که برنامه ریزی شده بود، شروع شد و شبهای اول، دوم و… ادامه داشت. سربازان وقتی کنار پنجره هر آسایشگاه میرفتند، میدیدند یک نوحه خاص همخوانی می شود خیلی متعجب شده بودند که با چه هماهنگی به هم اطلاع میدهند که چه نوحه ای بخوانند. بالاخره با تعجب آنها و تذکرات و سخت گیری بیشتر باز به عزاداری ادامه می دادیم تا شب تاسوعا و عاشورا.
قابل ذکر است این چند سال اخیر عراقیها برای جلوگیری از عزاداری ما، روز قبل از تاسوعا می آمدند و تمام بچه ها را بدون استثنا صف می کردند و یک واکسن تیفوس به بازوی دست راست ما تزریق میکردند. بعد از تزریق دستمان به شدت متورم و قرمز می شد و این تورم تا دو روز ادامه داشت و آنقدر درد داشت که حتی اگر پیراهنمان به پوست دستمان کشیده می شد به شدت درد می گرفت. این کار را می کردند تا نتوانیم سینه بزنیم با این اوصاف عزاداری ادامه داشت. ولی شب عاشورا دیدیم مثل هر شب بعد از نماز مغرب و صرف شام که عزاداری می کردیم برای تذکر نیامدند و ما به عزاداری ادامه دادیم ناگهان یک سرباز آمد جلوی پنجره و نگاهی کرد و رفت و حرفی نزد. همه متعجب ماندیم که چرا عکس العملی نشان نداد.
لازم به ذکر است اردوگاه ما 8 آسایشگاه در دو طبقه بود 4 طبقه پایین و بقیه بالا ما آسایشگاه 4 بودیم یعنی آخر… کنار راهروی ورودی درب آسایشگاه یک انباری کوچک بود حدودا 3×2 با یک پنجره خیلی کوچک که به عنوان زندان انفرادی استفاده می کردند. خوب وقتی سرباز رفت بعد از چند دقیقه ناگهان از سمت آسایشگاه سر و صدای بدی بلند شد همه ساکت شدیم که ببنیم چه خبره! فقط میشنیدیم که داد و فریاد و ناله و ضجه بچه ها به شدت فضای اردوگاه را پرکرده و صدای نعره سربازان عراقی هم به وحشت شب اضافه کرده بود. چیزی نگذشت که دیدیم تعدادی از بچه های آسایشگاه یک با همان حال ناله و گریه با بدنی عریان در حالی که سربازان عراقی آنها را به حالت افتان و خیزان و وحشیانه کابل میزدند به سلول انفرادی می بردند. وقتی جلوی پنجره ما رسیدند واقعا وحشت کردیم ما آنها را در حالی میدیدیم که فکر می کردیم بدنشان را تیرباران کرده اند، تکه های بدنشان کنده شده بود وخون ریزی میکرد و سربازان مثل گرگهای وحشی به آنها حمله می کردند و بر بدن آنها کابل می زدند و آنها را به سمت سلول انفرادی میبردند این وضعیت به ترتیب در آسایشگاه ها انجام می شد همگی جلوی آسایشگاه ما رد می شدند و دیدیم دلیل پاره پاره شدن بدن بچه ها این بود که سربازان برخلاف همیشه کابل های ضخیم تری انتخاب کرده و سرهمه کابلها مقدار 2 الی 3 سانتی متر روپوش پلاستیکی کابل را جدا کرده و سرسیم های مسی وقتی روی بدن ها می خورد داخل پوست و گوشت فرو می رفت و بدن را پاره پاره و خون فوران می کرد.
آن شب تا صبح در ماتم و اشک و خون گذشت. حدود 06 الی 07 نفر زخمی شدند. با آن هوای گرم در یک اتاق 3×2 بدون تهویه ، با زخم و ضعف بچه ها چه کشیدند. صبح که از آسایشگاه بیرون آمدیم واقعا واقعه عاشورا برایمان تداعی شد، چرا که طول مسیر جلوی آسایشگاه که بچهها ما را می زدند و می بردند همه پر از خون شده بود و یک عاشورایی در اسارت برای ما شکل گرفت.
حاج محمدرضا زارعی محمودآبادی