استاد علي نمي خواست راز اين داستان پوشيده بماند

عشق عجيبي به حسين فاطمه داشت. از نشانه هاي اين عشق يكي اين بود كه از قديم در خانه اش به حسينيه باز مي شد و هر صبح، با سلام به مولا (ع) زندگي اش را آغاز مي كرد توي صحبت هايش معني دوست داشتن اهل بيت(ع) حس مي شد.
مدتي بود كه صحبت از توسعه ي عزاخانه ي سيدالشهدا (حسينيه ي بزرگ ركن آباد) بود. استاد علي با همه ي عشقي كه داشت به اين امر رضايت نمي داد كه بخشي از خانه اش را در اختيار حسينيه بگذارد و لابد براي خودش هزار حرف و حديث و دليل داشت، ولي هرچه بود، مدتي بچه هاي دست اندركار را دور سرش چرخاند تا اين كه:
يك خواب ديدني
به مسجد رفت و مثل همه شبها نافله و فريضه را تمام كرد و از مسجد بيرون آمد. به خانه نرفت. دنبال يكي مي گشت كه پيغامش را به بچه هاي دست اندركار حسينيه برساند. پيغامش اين بود كه همين امروز، براي خاك برداري بخشي از منزلش آماده باشند. كسي نمي دانست چه اتفاقي افتاده ، ولی هرچه بود بچه ها، از تصميم استاد علي خوشحال بودند. كسي هم موضوع را پي گيري نكرد.
مدتي از اين قضيه گذشت. استاد علي نمي خواست راز اين داستان پوشيده بماند و از طرفي هم مي خواست ؛ عظمت اين مكان مقدس را به همه يادآور شود. پدر شهيدي را پيدا كرد و كنار دستش نشست. برايش اصل داستان را تعريف كرد. در طول تعريف داستان چشم هايش مي باريد.
ـ : شبي كه فرداي آن از شما خواستم كه بياييد و قضييه خانه را ختم به خير كنيد، خواب عجيبي ديدم كه همه چيز برايم روشن شد. چند روزي بود كه، كاملاً دو دل بودم. از طرفي مي خواستم مشكل بچه هاي حسينيه حل شود و از طرفي هم دلبستگي ام به اين خانه عجيب بود. همسايه ي حسينيه بودم و دلم نمي خواست؛ همجواري با حسينيه را از دست بدهم. خواب كه رفتم و يكي دو ساعت خوابيدم، دري به رويم باز شد كه ديگر هيچ دري را بسته نمي ديدم، جز يك در، آن هم در حسينيه بزرگ بود.
داستان يك در بسته
داخل حسينيه برنامه اي بود و بزرگان و سادات بزرگواري دم در حسينيه به صف ايستاده بودند و به همه خوش آمد مي گفتند و با تعارف و عزت آن ها را به داخل حسينيه راهنمايي مي كردند. من كه مي خواستم وارد شوم نه تنها تعارفي در كار نبود كه از حضورم ممانعت هم شد. خيلي شرمنده شده بودم. نمي دانستم؛ چه كنم با سرافكندگي علتش را پرسيدم جواب اين بود.
ـ : شما در اين خانه كاري نداريد؛ چون دلت با ما نيست. با بچه هاي ما همكاري نمي كنيد. ديگر نمي توانستم؛ در چشم آن بزرگان نگاه کنم. از خواب پريدم. همه ي وجودم از عرق شرم نمناك بود و چشمم باراني تر از هميشه. آرزو مي كردم كه امشب، ثانیه ها جايشان را به دقیقه ها بدهند و صبح زودتر خودش را نشان دهد و من اين شكست را جبران كنم.
اين همه ي داستان استاد علي نبود. صلاح نديده بود كه همه داستان را يك جا با يكي در ميان گذارد. دنبال فرصت ديگري مي گشت. اين فرصت پيدا شد. استاد علي از خانم خانه كه همه وجودش پر بود از عشق و وقار و بزرگواري و ادب، خواست كه براي بچه هاي حسينيه چاي بياورد. حاجيه خانم هم بساط چاي نبات را جور كرد و كنار استاد علي گذاشت و مادرانه از همه ي كارگرها و بناها خواست كه براي خوردن چاي بيايند. بچه ها چاي خوردند و رفتند دنبال كارشان يكي از خادمان حسينيه هنوز كنار استاد نشسته بود. آن وقت استاد علي با وقار هميشگي شروع كرد به تعريف داستان.
نوربارش
هرچه شما كرديد و اين حسينيه. قدرش را بدانيد. جوان كه بودم (حدود 15 سالگی) فقر عجيبي توي خانه ي ما جا خوش كرده بود، آن قدر كه ديگر طاقتش را نداشتيم. دوتا بچه ي يتيم بوديم و يك مادر كه هيچ راهي براي سير كردن ما نداشت و آهي در بساط. آن شب پشت بام خانه نشستيم و سه تايي با همه ي وجود گريه كرديم و از امام حسين(ع)خواستيم كه راهي پيش پايمان بگذارد. چيزي نگذشت كه نوري از طرف مشرق پيدا شد و آمد و خودش را رساند روي يكي از ديوارهاي خانه و بعد هم همين جا تمام شد (حاجي جايي از خانه را نشان مي دهد كه امروز آخر ديوار حسينيه است). از فرداي آن روز اوضاع عوض شد. براي كار به شهر يزد رفتم و وضع خوبي پيدا كرديم. چند سالي كه گذشت به زندگي ام سر و ساماني دادم و با اين حاجيه خانم ازدواج كردم.
باز هم نوربارش
حدود سي و پنج سال از عمرم مي گذشت كه دوباره گرفتار فقر و فاقه شدم. اما اين بار مادر كنار دستم نبود كه برايم دعا كند. خودم بودم و حاجيه خانم و دوتا بچه كه شرمنده آن ها بودم. دوباره توسلمان جدي شد. دلمان كه شكست دوباره همان نور را در كنار خودمان ديديم و نور آمد و درست در همان نقطه ي قبلي خاموش شد و آن قدر وضع زندگي ما سر و سامان پيدا كرد كه نپرس. همه ي اين ها گذشت ما به پيري رسيديم. دستمان پيش كسي دراز نبود ولي وضع مالي آن چناني هم نداشتيم كه بچه ها آمدند و خواستند كه قسمتي از خانه را براي توسعه ي حسينيه در اختيارشان بگذارم. كي مي توانست مرا راضي كند. از هر دري كه وارد مي شدند، من از در ديگري بيرون مي رفتم و نا اميدشان مي كردم. اما اين ها ظاهر كار بود. حقيقت اين بود كه خودم هم مي خواستم قدمي بردارم، ولي فكر اين که بايد از اين خانه ي محقر هم صرف نظر كنم و به نصف آن قانع باشم، مرا مي آزرد تا اين كه يك شب دوباره نشسته بودم و در فكر همين موضوع بودم كه باز هم آن نور دست ما را گرفت. نور آمد و بر روي همان نقطه قبلي قرار گرفت و خاموش شد.
پايان نور و آغاز بيداري
به خودم آمدم. استاد علي تا حالا سه بار اين نور دست تو را گرفته است هر سه بار هم در يك نقطه. فكر نمي كني كه اين قسمت از خانه مال تو نباشد و لايق اين باشد كه جز حسينيه قرار گيرد. ديگر نتوانستم؛ صبر كنم. سراغ بچه هاي حسينيه فرستادم، از آن ها خواستم كه خيلي زود اين قسمت از خانه را جدا كنند. هرچه بچه ها سماجت كردند كه كمی بيش از آنچه در زير نور ديده بودم از خانه جدا كنند؛ نگذاشتم. اصلا بقيه ش بقيه ي اين خانه لياقت خانه حسين(ع) شدن نداشت.

سیدعلی میری رکن آبادی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست بعدی

طبل بنوازید… طبل بنوازید… طبال ها…

چ دی ۲۹ , ۱۴۰۰
به نظر می رسد این جملات را نخستین انسانهای روی زمین بکار برده باشند. انسانهایی که روبروی غارهای اقامتی خود آتش روشن می کردند و باضربه زدن روی هر جسمی که در دسترسشان بود اخبار ومکالماتی را بین هم دیگر رد و بدل می کردند.برای خبرکردن، ترساندن تجاوز گران و […]