ایثار

شب با تمام سياهيهايش از راه مي‌رسید و روز مي‌رفت تا خاطرة يك نبرد خونين را در پس چهره تاريك و ظلماني يك شب بي ستاره به فراموشي بسپارد. حالا ديگر از آن همه هياهو، از آن همه تاخت و تاز و از آن همه درگيري و قتل و كشتار خبري نبود. سكوتي مرگبار سراسر دشت را فرا گرفته بود، خورشيد آرام آرام آخرين پرتوهاي زرد و بي رمقش را از پهنه دشت جمع مي‌كرد كه سوار با مشكي پر از آب، خودش را به صحنه نبرد رسانيد. در طول مسير همواره با خود مي‌انديشيد كه بتواند جان مسلماني را از مرگ نجات دهد. با اين اميد به سرعت از اسب پياده شد و در ميدان به راه افتاد. به هر طرف كه نگاه مي‌كرد صحنه اي دردناك تمام وجودش را به آتش مي‌كشيد. تماشاي اجساد مثله شده شهدا دلش را به درد مي‌آورد و در دل به قاتلين آنها لعنت مي‌فرستاد. ديدن اسبي زخم خورده با زيني واژگون و يالهاي خون آلود كه همچنان در كنار پيكر بي روح سوارش به انتظار ايستاده بود روحش را مي‌آزرد. هرچه كه پيش‌تر مي‌رفت آخرين كور‌سوهاي اميد در دلش خاموش مي‌شد. كم كم داشت نا اميد مي‌شد كه صداي نالة ضعيفي توجهش را به خود جلب كرد. با عجله به سمت صدا حركت كرد و با ديدن صاحب صدا جوانه‌هاي اميد در دلش شكوفا شد. در گوشه‌‌أي از ميدان سربازي زخمي تقاضاي كمك مي‌كرد .

بلافاصله در كنارش زانو زد و سرش را به دامن گرفت. سر مشك را باز كرد و صدا زد برادر آب ، سرباز زخمي به سختي چشمانش را باز كرد و از ديدن مرد برق شادي در چشمانش درخشيد. مرد آب را تا نزديكي دهان سرباز جلو آورد و گفت: دلاور آب بنوش امّا سرباز با ديدن آب صورتش را به سمتي ديگر چرخاند و به نقطه‌اي خيره شد. مرد ابتدا معناي اين كار را نفهميد، امّا وقتي نگاه سرباز را دنبال كرد متوجه منظور او شد. چند قدم آنطرف‌تر سربازي ديگر تقاضاي آب مي‌كرد. مرد با ترديد از جايش بلند شد و به سمت او رفت و در كنارش نشست، آهسته سرش را از زمين بلند كرد و به دامن گرفت و گفت: آب، آب آورده‌ام. سرباز چشمانش را باز كرد امّا او نيز رويش را به سمتي ديگر چرخاند. دورتر از آن دو، شخصي ديگر از شدت درد به خود مي‌پيچيد. مرد بلافاصله خود را بالاي سر او رساند، امّا او نيز آب را نپذيرفت و سرش را به طرف نفر اول برگرداند. مرد دوباره بالاي سر نفر اول آمد، امّا وقتي كنارش نشست او جان به جان آفرين تسليم كرده بود. با عجله خود را به نفر دوم رسانيد، او نيز و… نفر سوم هم.

درس كه به اينجا رسيد آقاي حسيني كتاب را بست، از پشت ميز بلند شد و به طرف تخته سياه رفت، گچ را برداشت و اين واژه‌ها را روي تخته نوشت.
ايثار، جوانمردي، جانباز، آب، عطش و سقا. بعد رويش را به طرف كلاس كرد و گفت: بچه‌ها چه كسي مي‌تواند دربارة اين كلمات به كلاس توضيح دهد؟

دانش‌آموزان چند لحظه اي به تخته كلاس و كلماتي كه روي آن حك شده‌بود خيره شدند بعد از آن طبق معمول همه نگاه‌ها متوجه رضا شد. رضا شاگرد اول كلاس بود و گره‌گشاي كار بچه‌ها در تمام مشكلات. آقاي حسيني كه متوجه منظور بچه‌ها شده بود رو به رضا كرد و گفت: رضا لطفاً بيا پاي تخته، رضا مثل هميشه آرام از جايش بلند شد و به طرف تخته حركت كرد، امّا هنوز چند قدمي از صندليش دور نشده‌بود كه چشمانش سياهي رفت، كلاس دور سرش چرخيد و نقش بر زمين شد. چند لحظه بعد آمبولانسی آژير كشان رضا را به بيمارستان انتقال داد. فرداي آنروز بچه‌هاي كلاس آماده بودند تا براي عيادت از رضا به بيمارستان بروند، امّا هر چه صبر كردند از آقاي حسيني خبري نشد. سرانجام به جاي آقاي حسيني، مدير مدرسه با بچه‌ها عازم بيمارستان شدند. داخل بيمارستان وقتي بچه‌ها درب اتاق رضا را باز كردند با صحنه عجيبي روبرو شدند داخل اتاق علاوه بر رضا يك نفر ديگر هم بستري بود و او كسي نبود جز آقاي حسيني! آري آقاي حسيني با اهداء كلية خود به دانش‌آموزش كه مدتها از بيماري نارسايي كليه رنج مي‌برد عملاً به بچه‌ها درس ايثار و از خود گذشتگي داد. حالا ديگر بچه‌ها خيلي خوب معناي واژههای ايثار، از خودگذشتگي و…  را مي‌دانستند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست بعدی

سيد علي دهقاني فيروزآبادي

د دی ۲۷ , ۱۴۰۰
حاج آقا علي سيد عباس از پیشکسوتان هیئتی ميبد هر كار كه كردم و نكردم به حساب حسين (ع) كردم سيدي است از نسل امام حسين (ع) واز اهالي فيروزآباد ميبد ، كسي است كه زن ومرد ،پير و جوان و خرد و كلان ميبدي او را مي شناسند .وي […]

شاید برای شما جالب باشد