هیزم های مقدس


پیرمَرْدِ مأیوس نگاهی به آسمان انداخت. بارش برف سفتُ و محکم یقه زمین را چسبیده بود و ول‌کن نبود. سوزِ سرد سرما تا عمق استخوان هر جنبنده‌ای نفوذ می‌کرد و لرز را بر پشتش می‌نشاند. تمام بیابان یکسره لحاف سفید رنگی را بر روی خود کشیده بود. در گوشه‌ای از آسمان جایی که هر روز خورشید با زندگان زمین خداحافظی می‌کرد رگه‌هایی از خون تا روی آبادی کشیده بود. دهکده‌ی دو خانواری با خانه‌های بوکنی خود در بستر سفید بیابان سر را بر بالش برف گذاشته و به خوابی عمیق فرو رفته بود. زندگی در روستا به نقطه صفر رسیده بود. پیرمرد مأیوسانه نگاهش را از پای هیزمهایی که کنده بود گرفت. اشک در چشمانش دوید. دیگر کاری از دستش ساخته نبود. بالاپوش نمدی خود را که پر از برف شده بود به میخ چوبی درب آویزان کرد و وارد بوکن نسبتاً بزرگی شد که تمام خانه‌اش بود. بوی پیاز داغ قرمة زمستانی فضای دم‌کرده اطاقش را پر کرده بود. کاسه بزرگ سفالین که تا لبه پر از نان خیسیده از روغن چرب و تکه‌های گوشت قرمه بود منتظر دها‌نهای گرسنه روی کرسی گرم جا خوش کرده بود. پیرمرد گوشه لحاف را بالا زد و کف پاهای یخ زده خود را بر لبه منقل پر از آتش چسبانید، دختران او که هر دو ته تغاری بودند منتظر ماندند تا بابا در خوردن پیش‌دستی کند اما او اشتهایی برای غذا خوردن نداشت.

زن به‌خوبی می‌دانست که مردش امشب لب به غذا نخواهد زد برای همین به بچه‌ها گفت که غذا را بدون بابا بخورند. پیرمرد ده روزه اول محرم را رمضان صغیر نامیده و تمام روزهایش را روزه می‌گرفت. توی تمام این مدت فکر و ذکر او می‌شد تهیه هیزم برای کَلَکِ میدان آبادی بزرگی که در پنج فرسنگی خانه او قرار داشت و با یک جاده مالرو باریک به آن متصل شده بود. عزاداران آبادی در شب‌های سرد و برفی زمستان برای گرم کردن خود سخت به هیزم‌های او محتاج بودند و حالا جاده باریک در زیر بارش برف سنگین دفن شده بود و علناً هیچ راهی برای بردن هیزم‌ها وجود نداشت. پیرمرد پیاله چای را یک‌جا سرکشید. مزه تلخ چای در صورتش دوید؛ نگاهش با نگاه امام سوم گره خورد تنها تصویر او از امام شمایلی بود که از طرف عزاداران آبادی به او اهداء شده بود و او آنرا در بهترین جای اطاقش آویزان کرده بود. او نگاهش را از شمائل گرفت. خجالت‌زده از جایش بلند شد و لذت گرمای اطاق را بر خود حرام کرد، او تصمیم گرفته بود خودش عزاداری کند، خودش بخواند و خودش سینه بزند.

اینک شب دهم محرم به نیمه رسیده بود. شبی که هرگز او نمی‌خواست به صبح برسد. او می‌دانست که فردا چه خون‌هایی از دم تیغ اشقیا خواهد ریخت. بچه‌هایش هم امشب اشتهایی برای خوردن نداشتند. او زن و بچه‌هایش را به محوطه باز جلوی خانه‌اش، جایی که کوهی از هیزم تلنبار شده بود، آورد. فانوسی روشن را بر روی سنگی گذاشت. با کبریت اولین بتّه هیزم را آتش زد. از تمام نوحه و مصیبت‌هایی که در طول سالیان عمرش گوش کرده بود تنها یک کلمه در ذهنش باقی مانده بود (حسین). صدای اولین یا حسین پیرمرد در کوه پیچید و در جواب او پژواک کوه‌ها صدا در صدای یکدیگر جواب می‌دادند یا حسین. به‌راستی که آن شب یکی از بی‌ریاترین هیئت‌های عزاداری سینه‌کوبان به عزاداری پرداختند و عرش و فرش به احترام آنها علامت‌های خود را نگون‌سار کردند. پیرمرد کوهی با خانمش بی‌بی و بچه‌هایش منور و معصومه با چادرهای کمربسته و موهای پریشان تا صبح بر گِردِ آتش افروخته شده سینه‌زنان گشتند و عاجزانه و اشک‌ریزان از صبح بی‌مروت دهم محرم سال 61 هجری خواستند طلوع نکند و فرصتی دهد تا شایدخون پرهیزکارترین انسان عالم و یارانش بر زمین گرم کربلا ریخته نشود  ولی اُف بر روزگار بی‌مروت. مرد روحانی خیس عرق از خواب پرید او در رویای صادقانه خود امام را در خواب دیده و بنای تعریف کردن از عزاداری‌ها شیعیان را گذاشته و امام در جواب او گفته بود: تمام عزاداری‌های امسال یک طرف و دارای اَجْرْ! اما امسال تنها عزاداری مورد قبول، عزاداری پیرمردیست که با خانواده‌اش تنها در حضور کوه‌ها و بیابان‌ها برای ما به سینه زدند و تا صبح اشک ریختند. می‌گویند فردای آنروز پیرمرد را با جستجو یافتند. بماند. باشد که ما هم بی‌ریا عزاداری کنیم و سینه‌هایمان از دردهای اسلام ناب او به درد آید نه از ضربات مشت بر سینه!!!

التماس دعا

محمدعلی برجسته فیروزآبادی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست بعدی

« وقـف » موجب تضمين و استمرار نهضت امام حسين ( عليه السَّلام )

د دی ۲۷ , ۱۴۰۰
محكمترين استوانه اي كه جوامع اسلامي در طول تاريخ مي توانستند هميشه و در همه جا براي رفع مشكلات بدان پناه برند كتاب خدا و سيره پيامبر (ص) بوده است ،‌ در ميان درياي علوم و حكمت متعالي اسلام گوهر ناب « وقف» براي تحقّق اين خواسته از جايگاه رفيعي […]