امسال از در و دیوار مکه رایحه دلانگیز پیامبر به مشام میرسید تو گویی بار دیگر رسول خدا پای به صحرای عرفه گذاشته اما چه سود که یزیدیان زمان تاب تحمل این بوی خوش را نداشتند و چون حکومت خود را از دست داده میدیدند کمر به قتل ذریه پاک زهرا بستند دیگر مکه برای امام جای امنی نبود هر روز یارانش به او گوشزد میکردند که دشمنانش در حال توطئهچینی برای ریختن خون او هستند. پس او صلاح خود و یارانش را بر این دید که حجش را ناتمام بگذارد و از سرزمین آباء و اجدادی خود که روزی وحی الهی بر پدربزرگش نازل میشد خارج شده و راه سرزمینی در پیش گیرد که روزگاری مردمان آنجا برای بیعت با او هزاران هزار نامه به سویش روانه کرده بودند و امروز که او پای بر این سرزمین گذاشته بود مردم او را تنها گذاشتند و از ترس جان و مال خود پشت به او کرده و حتی برای خوش خدمتی هم که شده با او جنگیدند و بهترین یارانش را شهید نمودند. اوایل حرکت امام خیلیها با او بودند، نمیدانم ناگهان چه شد که بعضیها در بین راه و بعضیها هم در شب و روز تاسوعا حتی شب عاشورا او را به کلی تنها گذاشتند و به سوی خانه و کاشانه خود روان گشتند. در طول 10 روز حوادث ناگواری برای او و یارانش رخ داد که حتی نقل هر کدامشان دل هر کوهی را ذوب میکند. در بین راه خبر شهادت مسلم نماینده و سفیرش که بدست عبیدا… در کوفه کشته شده بود به او دادند. حُر فردی که راه را بر او بسته بود و بعد توبه نمود شهیدش کردند، قاسم بن الحسن که دائم کنار علی اصغر بود و گهواره او را تاب میداد و با لب و دندانهای او بازی میکرد و با تبسمهای او از خنده غش میکرد چنان بدنش را پایمال سم اسبان نمودند که یک استخوان سالم دربدنش باقی نماند.
تن ترکخورده سرزمین نینوا در زیر گرمای نور خورشید از آسمان طلب بارانِ خون میکرد تا شاید بتواند با پر کردن شکافهای بر جای مانده از جهل و جهالتِ کوفیان عطش انتقام خاندان ابوسفیان را فرو بنشاند ! هوای گرم و طاقت فرسای کربلا بیدادگرانه بر خیام حرم تازیانه میزد و بچههای کوچک امام به دور از بازیهای کودکانه همگی پیراهنهای خود را بالا زده و در گوشهای از خیمه نگهداری آب جایی که آب از مشکهای آویزان چکه کرده بود با شکم بر روی خاکهای نمناک خوابیده بودند! تشنگی چنان بر رباب مستولی گشته بود که او حتی قطره اشکی هم نداشت تا به خورد کودک شش ماههاش دهد کودکی که تا دیروز با خندههای توحلقی خود و ادای چند تا کلمه ناقص شیرین زبانی میکرد و تمامی اهل حرم را به خود مشغول کرده بود و با کارهایش باعث میشد که دائماً لپهایش از زیر بوسههای مکّرر پدر ـ عمو ـ عمه گل بیندازد حالا گونه هایش به زردی گرائیده بود و دیگر حتی نای چنگ زدن به سینههای خالی از شیر مادر هم نداشت عاشورای سال 61 هجری با گامهای سنگین خود به ظهر نزدیک میشد. امام سجاد پسر شهربانو تنها مرد خانواده چنان در آتش تب میسوخت که نای کوچکترین حرکتی نداشت او به خوبی میدانست که با شهادت پدرش به دست شقیترین آدم روزگار لشگریان دشمن چنان به خیمهگاه آل پیامبر هجوم بیاورند که هیچ چیز به جای خود نماند.دختران کوچک امام حسین، رقیه و سکینه با پاهای برهنه در بیابانها بدوند و از ترس دشمن در زیر بوتههای خار پناه بگیرند و سپس با ضرب سیلی و گوشهای پاره شده و خونین از غارت گوشواره همراه با عمه به اسیری بروند او در این موقع در دلش آرزو میکرد که ای کاش عمویم عباس زنده بود ولی حیف که دیگر نه از صدای نعره عباس بن علی خبری بود که همچون اسدا… یک تنه به قلب موّکلان رودخانه فرات بزند و با لب تشنه آب را به لبهای خشکیده اطفال برساند و نه از علی اکبر که در دیدار آخر با پدر با قدمزدنهای مکّرر از او خداحافظی کند و با شهادتش توان ایستادن را از زانوان پدر بگیرد. خورشید در وسط آسمان در حال سوختن بود و غبار مرگ فضای قتلگاه را پوشانده بود. امام نگاهی به اطراف خود انداخت دیگر هیچ مردی از یارانش زنده نمانده بود که به یاری دین خدا برخیزد. اما درست در زمانی که صدای آرام و متین او که همچون پیامبر، امت خود را به پیروی از امام زمان خویش فرا میخواند و در میان هلهله سپاهیان کوفی گم میشد کودکی شیرخواره با گریههای بیامان خویش هل من ناصر ینصرنی او را جواب داد. او یکی از آخرین سربازهای فدائی پدر بود که از آغوش مادر بر روی دستان پدر قرار گرفت امام مظلوم برای اینکه به لشکریان ثابت کند آب را فقط برای کودکش میخواهد از آنها خواست تا او را بگیرند و سیرابش کنند. ای کاش زمان میایستاد، وصاعقهای از آسمان میجست و همه را نابود میساخت، ای کاش تاریخ کور میشد و مصیبت اینچنینی را برای شیعیان راستین امام ثبت نمیکرد که در هر زمانی با دیدن طفل شیرخوارهای که شیرین زبانی میکند و با کلمه دو حرفی آب طلب میکند در غم لبهای کوچک و ترکخورده او تا ابد بسوزند و ای کاش چشمان خون گرفته فرمانده لشگر یزید کور میشد و سفیدی زیر گلوی علی اصغر را نمیدید و زبانش لال میگشت تا نمیتوانست به حرمله جفاکار فرمان دهد. فرمانی که در پی آن تیر سه شعبهای از چله کمان در رود واو چون کبوتری بر روی دستان پدر بال بال بزند و از خون گلویش سیراب شود. رباب دیگر هرگز کودک خود را ندید و شاید هیچ وقت هم از طاهرِ بسمل خود سراغی نگرفت. و اما چه آرام خوابیدهاند دو برادر در کنار پدر، یکی دست به گردن پدر و دیگری سر بر سینه او تا ابد! و چه حج خونینی به جای آورد حسین بن علی که سعی مروه وصفایش همه رقص شمشیربود و بریدن سرهای مقدّس در راه عشق!
!محمدعلی برجسته فیروزآبادی