وقتي زليخا سيرتان از حسرت عشق | پيراهن هفتاد و دو يوسف دريدند |
وقتي به جرم عشق بازي با خداوند | پروانه سان عشاق رادر خون كشيدند |
وقتي سپاه كفر كيش ناجوا نمرد | كفتار گونان شيرها را سر بريدند |
وقتي سواران از براي لذت جنگ | با اسب روي پيكر قاسم دويدند |
وقتي رها كردند تير از چله ي كين | شش ماه سرباز تو را حنجربريدند |
وقتي كه طفلان صغير و بي گناهت | پاي برهنه در بيا بان مي دويدند |
وقتي دم دروازه ساعات سجاد | را صد هزاران چشم در زنجير ديدند |
وقتي كه رگهاي گلوي تشنه كامان | آب از سبوي تيغ اهريمن چشيدند |
ديدم كه هفتاد و دو سيم سر جدايت | سنتور اسرار خدا را آفريدند |
! محمد وحید کریم بیکی