و از روزي كه شد اين آسمان بر اين زمين الحاق مي گويند | هنوز اين قصه را اين دشت ها با سينه ي مشتاق مي گويند |
زمانها قصّه را از بازخواني همين اوراق مي گويند | فرات از فرط شرم روزگار قحطي مردانگي مي سوخت |
به دور قامت مردي كه او را كعبهي اشراق مي گويند | طواف تازهاي ميكرد مردي از تبار روشن خورشيد |
خدا آن روزها دلتنگ شد ، دلتنگ ، بي اغراق مي گويند | شهادت مي دهد امروز هم ، اين آسمان ساده ، بي ترديد |
كه فردا هرچه مي گويند ، از دريا ، از ين مصداق مي گويند | در آن فرصت كه مي افتاد دست آسمان بر خاك ، روشن بود |
و اين را آيه ها در سايه ي بي رحمي شلّاق مي گويند | تمام مصحف مردانگي ، درآن حوالي ، روي خاك افتاد |
و كوه نور جاري مي شد و مي گشت ، طاقت طاق مي گويند | علم از پاي مي افتاد و آب از تشنه كامي ها سخن مي گفت |
شده تصوير زيباي خدا بر دست او الصاق مي گويند | كسي مي خواند با آواز عاشورائيش ، شعري تماشايي |
و يك دريا ستاره ، بغضشان گرديده بس ، خلّاق مي گويند | هواي آفتاب اين بار در محدوده اين ماه ، باراني است |
به او دل مي دهد ، اين روزها آن شهره آفاق مي گويند | صفي آيينه ، در پيش نگاه شرمسارش سبز مي گردد |
سيد علي ميري ركن آبادي