دم زعاشورا مزن، غم در دلم غوغا مکن
پیش نا محرم دهان غرق خونم وا مکن
می گذار آسوده میرم در نوای نای خویش
نینوا نای دگر دارد نوا در نا مکن
کلده و آشور بر باد است از بنیان چرخ
نسبت کسرای را بر میر عاشورا مکن
آن که جان خویش را با خاندان از دست داد
هیچ اوصافی ورا در عرصۀ دنیا مکن
میر آزادی علم بر بام او ادنا کشید
عزم راسخ گویدش جای دگر بر پا مکن
جیفه خوار دون دنیا بار می آرد یزید
جاودان زی در جهان و خویش را رسوا مکن
پرچمی افراشت جاویدان بر دیوان داد
که ای بشر حیلت به دیوان مدرک دعوا مکن
رو نشانی جستجو کن در طریق عاشقی
ور نه عاشق نیستی اینقدر منّ وما مکن
پا به جای پای رندان از « شفیق» ای جان مجوی
بار ها گفتم که از ما خواهش بیجا مکن میرزا حسین « شفیق میبدی»