شبیه خوانی هنر بومی

السلام علیک یا ابا عبدالله

یادش به خیر آن روزگار که رنگ­ها رنگی نبودند و آوازها آوازه نمی­خواستند. چشم­ها خودشان بودند و به نگاه­ها که پاییدنشان، نمی­اندیشیدند. آن روزها را می­گویم که شبیه­خوانی­ها، بیشتر از امروز بوی تعزیه را می­داد و گاهی هم عزا ازش می­بارید.

این قصه را می­گویم مال امروز و این سال­ها نیست. مال روزهایی است که دژخیم آمده بود تا حسین(ع) را، از حسینیه و نماز را از مسجد بگیرد و چادر عفاف را از عفیفه­ها بستاند. آن روزها که غم دامن اهل عزا را گرفته بود و حسرت یک یا حسین بلند را در دلشان گذلشته بود. این قصه مال شصت و پنج سال پیش است.

آه بود و درد و غصه. کوچه­ها بوی غم می­دادند درد و دیوارها منتظر بودند تا موسیقی دلنشین صدای نوحه­خوانان آن­ها را به لب بام بخواند. می­گفتند؛ نمی­شود شبیه خواند راستی نمی­شد؟! مردم منتظر بودند که دستی از راه برسد و دستشان بگیرد دنبال جرقه­ای بودند که شعله­ور شوند، می­خواستند که همه وجودشان را فریاد کنند و بر سر آن­هایی ببارند که حسین(ع) را زنده نمی­خواستند و عاشورا را مزاحم کارشان می­دیدند.

محرم داشت به عاشورا نزدیک می­شد غروب که فرا می­رسید، شب تاسوعای حسین و ابوالفضل _ علیهم صلوات الله _ هم خود را نشان می­داد آن روزها بعضی از مردم خیال می­کردند که تاسوعا روز قتل اباالفضل حسین(ع) است و می­خواندند:

امشب که شب قتل علمدار حسین است             فردا همه آفاق پر از شیون و شین

محرم بود و سرما و سوز و سوز. برف با بوی ناامیدی، کوچه­ها را پر کرده بود. چشم­ها به در، سفید شده بودند و آرزو می­کردند که راهی به دل حسنیه و کوچه­های اطراف باز کنند و بعد یا حسینشان برف­ها آب کند.

یکی آمد که رنگ خودشان را داشت. افسری بود که در اداره امنیه آن زمان دستی بر آتش داشت ولی خیلی زود از کار نظامی و انتظامی دل برید و به بانکداری پرداخت. بوی حسین می­داد و اجدادش با رنگ کربلا و عاشورا آشنایی داشتند حسینیه را وسعت داده و آن را گرم کرده بودند او که آمد هوا عوض شد بعضی حس می­کردند که می­شود نفس کشید محمود در محل هم نفوذ خودش را داشت می­شد در کنارش ایستاد به سراغش رفتند و از او همت خواستند و گرما. آن جوان خوش­آهنگ پا به میان گذاشت و همه را به میدان خواند. نفس­ها کمی به یا حسین­های بلند نزدیک شدند. اشک­گونه­ها را نم­دار نمودند. برف­ها مقاومتشان کمتر شد.

صبح تاسوعا دست و دل­ها به میدان آمدند دست­ها پارو شدند همت­ها جان گرفتند بوی یا حسین همه فضا را پر کرد کسی نمی­دانست که کار به کجا خواهد رسید ولی عشق جوانان و میان­سال­ها و پیرترها همه شعله­ور شده بود گفتم؛ همه منتظر یک جرقه بودند که آن آتش­زنه خود را نشان داد.

کسی باور نمی­کرد که بشود حسینیه را آماده کرد آخر ناامیدی نگذاشته که کسی برف حسینیه را پارو کند ارتفاع برف به اندازه قد بچه­هایی بود که تازه می­خواستند در دسته­های سینه­زنی با پدرها هم­آوایی کنند عشق کارش را خوب بلد بود قدم­ها چه می­کردند بازوها چه پرکار از کار درآمدند تا عصر برف­ها از محوطه­ محل عزاداری تا رانده شدند از شما چه پنهان که برف­ها هم خودشان دل داشتند و می­خواستند که کسی بیاید و آبشان کند و از چشم­ها روانشان سازد…

دمدمه­های غروب عاشورا بود که کار به پایان رسید خبر دادند که جهت آماده­سازی مکان عزا به کاه نیاز است باید محوطه را با ارتفاعی از کاه پوشاند و مفرشی بر آن­ها افشاند تا فرصتی برای ماندن و نشستن در حسنیه­ فراهم شود همه محل چهارپا و اسب و گوسفندان را از یاد بردند و هرچه در چنته داشتند به میدان آوردند آن بی­زبانان هم راضی بودند دلشان برای شیهه ذوالجناح تنگ تنگ شده بود شب عاشورا شد معلوم نیست چطور دل­ها خبردار شده بودند آخر در اطاف یزد کسی جرأت این کار را نداشت حالا سینه­ها می­آمدند تا رکن­آباد را در آغوش بگیرند و با دست­هایشان همراهی کنند و بر سینه­ها فرود آیند دلی به عزا بسپارند و یا به زبانی دیگر دلی را از عزا درآورند.

صدای زنگ کاروانیان به گوش می­خورد. کم­کم شترها وارد کوچه­های محل شدند. شگفتی­ها بیشتر شد. فضا پر شد از وسایل گرما. هیزم­ها بر روی هم تلنبار شدند گویی که آن­ها هم آمده بودند تا در عزای مولای عاشقان، دل­سوخته بسوزند یادشان آمده بود دشمنان در کربلا چگونه آتش در خیمه­های آفتابی انداخته­اند آن شب فضای حسینیه با این هیزم­ها و درختان نیمه­جان، جانی تازه گرفت و گرمایی مضاعف یافت.

موج جمعیت در کوچه­ها جاری شد. سرما دیگر معنایش را از دست داده بود. او هم نمی­توانست در این میان جای پایی داشته باشد. جمله ذرات زمین و آسمان /  لشکر حق­اند گاه امتحان. نوحه­ها جان گرفتند دست­ها هم آوازی نمودند سینه باز شدند و خواندند:

امشب دودست عباس برزیرسر نهاده

فردا چو شاخ طوبی از پیکرش فتاده

امشب حسین وضوساخت با آب دیده او

فردا کند تیمم بی­غسل و سدر و کافور

شب قتل است یک امشب شه دین مهمان است      

مکن ای صبح طلوع

زینب غم­زده در ناله در افغان است                           مکن ای صبح طلوع

شب قتل است همه اهل حرم گریه­کنان           

بر سر و سینه­زنان

ام لیلا ز غم اکبر خود حیران است                            مکن از صبح طلوع

نوحه­خوانی­ها تمام شد. بی­اغراق امشب دست و سینه­ها حال و هوای دیگری داشتند همه در دل به آن جوان رعنایی که راهشان را کمی سبز کرده بود نگا­های معنی­داری می­کردند و به او دست مریزاد می­گفتند او که حالا دم ورودی حسینیه ایستاده بود و نمی­خواست که خیلی خود را قد بدهد.

روضه­خوانی هم تمام شد بنا شد شبیه بخوانند طبق معمول باید امشب تعزیه شهادت را بخوانند و برای عاشورا آماده شوند دل­های آتش­گرفته نتوانستند بدون ابوالفضل(ع) پای در عاشورا بگذرانند قرار شد که امشب را با شبیه عباس به صبح برسانند و دست ابوالفضل را در دست حسین بگذراند عباس خوان(حاج شیخ حسن عباس خوان و امام خوان) چه غوغایی به پا کرد از شما چه پنهان، شمر (حاج غلام­حسین شمر) هم کار خودش را می­کرد نمی­خواست کم بیاورد آخر او هم در آتش عشق می­سوخت. در لباس سرخش شعله­ور بود. وقتی زینب خوان(سید­حسن هاشمی) از غربت حسینش می­خواند غلام­حسین شمر طاقتش را از کف می­داد(محمدباقر گاهی امام خوان بوده است) دل این شمر از همه حسینی­های مجلس حسینی­تر بود در دلش درد ابوالفضل و حسین و زینب(ع) را داشت نمی­خواست که چشم ابوالفضل را نشانه بگیرد آرزو می­کرد که تیر عشق آن­ها سینه­اش را سوراخ کند.

شبیه و تعزیه ابوالفضل تمام شد همه مانده بودند که برای شبیه شهادت چه کنند ناگهان سر و کله نماینده دژخیم در کنار حسینیه پیدا شد کسی چه می­داند شاید آن­ها هم آمده بودند که در این عشق بسوزند هرچه بود کمی پول گرفتند و دل به دریا زدند و موضوع را ندیده گرفتند و رفتند و دیگر پیدایشان نشد.

صبح عاشورا شد جمعیت رکن­آباد با دیگر سال­ها قابل مقایسه نبود همه حسینی­های اطراف که قدرتی داشتند و پایی برای آمدن در صحنه حضور داشتند برف­ها با سرما همکاری نمی­کردند سرما هم به یا­حسین­ها دل داده بود و ذره­ذره گرم می­شد.

مراسم عاشورا با شور و حال خودش به میدان آمد دست­ها دیگر سینه­ها را نمی­شناختند بر سر و صورت­ها می­کوبیدند بانوان زینبانه ایشان را به صحنه آورده بودند اصغرها را در آغوش می­فشردند و گاهی آن­ها را به اشک می­نشاندند آن قدر گریه­ها جان­دار شده بودند که هوا هم بوی باران تازه می­داد.

مراسم عاشورا با نخل­برداری به پایان رسید نخلی که دیشب نیز بر شانه­ها بالا رفته و در آن ارتفاع یاحسین­های دل­نشین را شنیده بود و بعد هم با «آی جان به قربانت / جانم فدایت یاحسین» به هیجان آمده بود ذکرهای «آیجان به قربانت» با حرکت­های موزون سه بار تکرار می­شد و آن وقت ملاباقر، شعر ضعفر جنی را می­خواند و باز هم همه همین ذکر را تکرار می­کردند نوحه­خوان با صدای ملیح پر سوزش می­خواند:

منم ای تشنه لب کرب و بلا ضعفر زاهد به جهان                 جانب باب من پادشه­ام بر همه این جنیان                                              

فکر می­کنم هیچ عکس به اندازه نخل حسنیه، عشق را نچشیده است چه جوانان که بی­ریا شانه بر زیر بار محبتش گذاشته­اند و در زیر پایش شور آفریده­اند این هم مراسم عاشورا اما شبیه شهادت چه؟ کسی صدا بلند کرد که همین حالا تا یک ساعت شبیه شهادت را می­خوانیم بعضی­ها به خانه رفتند تا کمی نان که در سفره بود تناول کنند و برگردند و بعضی هم که نه نانی در سفره داشتند و نه شوقی برای رفتن به منزل می­خواستند تا آخر باشند می­ترسیدند که این فرصت را از دست بدهند و حسرت از دیده ببارند همه در حسینیه ماندند حتی بعضی از روحانیون نامدار  محلی که گاهی به بعضی از شبیه­ها و تعزیه­ها ایراد می­گرفتند امروز در صحنه­ بودند و دامن عبایشان بوی باران دیده­هایشان گرفته بود و خیلی­هایشان هم که خودشان تعزیه­خوان و امام خوان و عباس خوان بودند همه امسال با منطق عشق در میان جمع حاضر بودند.

عصر عاشورا بود و سوز سرمای بهمن ولی بهمن در کناری کز کرده بود و برای چند ساعتی قرار بود که خودش را به مردم نشان ندهد که اگر نشان هم می­داد به زمین می­خورد مردمی که غول را ندیده گرفته بود قرار نبود که در مقابل سرما کم بیاورند.

مقابل ­خوانی­ها شروع شد زمزمه­های زینبی جان برادر را می­آزرد چه غوغایی بود! راستی چرا سال­های قبل عشق­ها  این قدر بازار گرمی نمی­کردند همه داشتند می­سوختند روشن روشن بودند اشک­ها نمی­توانستند؛ جلوی این شعله­های سرخ، سبز شوند. امام می­خواند و ذوالجناح می­راند راستی چرا عمر سعد خوان سرش را زیر عبا برده بود؟ چرا شانه­هایش بالا و پایین می­شد، چرا شمر نمی­توانست اشک­هایش را فرو خورد و با آوازی رسا می­گفت:

نه من شمرم / نه این جا کربلا باشد / اگر باشد قبول سرورم / من نیز امشب با شمایم / تا که با جمع عزاداران این محضر / بریزم اشک بر جسم شه بی­سر.

قیصر خوان به مراد دل رسید و درویش هم نادعلی­هایش را به پای همه ریخت و نقل­های کشکولش را بین همه تقسیم کرد و رفت که همه جانش را به پای مولا بریزد ذوالفقارخوانی­ها و ذوالجناح­خوانی­ها حکایت از این داشت که تا پایان شبیه چند گامی بیشتر باقی مانده نمانده است چاووشی ندا در داد:

بلند مرتبه شاهی زصدر زین افتاد                         اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد

شمر آمد مثل همیشه معلوم بود که بناست چه کند خنجر را کشید شعر خواند خروش از نهاد همه برخواست نگاهش با تمام قامت به نماز امام خوان بود شمشیرش را تیز می­کرد و آه از نهادش بیرون می­داد غلامحسین شمرش می­گفتند اما ذره­ذره وجودش حسینی بود در صحنه بود اما چه شمری؟ شمری که دل و دین از دست داده و آمده بود تا عشقش را به نمایش بگذارد.

عبدالله آمد سرش را از تن برید اما این بار طاقتش طاق شد پارچه و چارقدش سرخش را از سر برداشت و به میان جمعیت انداخت چه می­کرد؟! داشت خودش را می­کشت یاحسین­هایش همه را به کربلا برد خنجرش را انداخت دودستی به سر می­کوبید اشک امام خوان را هم جاری­تر کرد این صحنه­ها سال­های قبل هم تکرار شده بود ولی چرا این بار با دل­ها این گونه رفتار می­کرد؟

تعزیه تمام شد شاکرانه به درگاه خدا دست رساندند حالا محمود هم که شفیق مردم شده بود خوشحال بود و می­رفت که با خیال آسوده­تر قدم به خانه بگذارد و برای فردا نقطه روشنی در کارنامه حسینی­اش داشته باشد.

واگویه­ هایی از داستان تعزیه­داری در سال­های حدود 1312 شمسی در رکن ­آباد میبد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست بعدی

موقوفات آش حسین ع

د دی ۲۷ , ۱۴۰۰
– وقف­نامه حسن روحبخش صلاحی مهرجردی     رقبه: یک قطعه زمین به مساحت یک قفیز     مورد مصرف: آش حسین     تاریخ تحریر: 1383 ه.ق     کلاسه پروند: 30/ح 2- وقف­نامه حسین زارع     رقبه: یک قطعه زمین به به بسط چهاردست     مورد مصرف: آش حسین در عاشورا     […]