آقای من کوفه نیا

تن عریان شهر در زیر گامهای چکمه پوش شب لگدمال می شدند! صدای شکستن استخوانهای غیرت و مردانگی از در و دیوار کوچه پس کوچه های شهر به گوش می رسید! هیچ کس ناله های مرد غریبی را که مولایش را با هزاران نامه دعوت کرده بودند و اکنون یکه و تنها در کوچه های شهر سرگردان شده بود نمی شنید. طوفان مهیب ظلم و ستمی که از شام وزیده و کُل سرزمین عراق را درنوردیده بود حال با سکوت مرگبار خود پایان خونینی را برای یک قصه تکراری فریاد می کرد . دعوت و سپس قتل!!!
پرنده ای در شهر پر نمی زد و تنها صدای گامهای خسته مردی شنیده می شد که در حیرت شکستن بیعت کوفیان و حسرت یافتن مردی که فقط همین امشب او را در خانه اش مهمان کند به هر سویی روان بود شنیده می شد!
لعنت ابدی تاریخ بر آنان باد که بعد از این همه دعوت اکنون در خانه هایشان خزیده و درب ها را چهار قفله کرده بودند . مردمانی که همین امروز برای دعوت او به خانه هایشان از همدیگر سبقت می گرفتند و چه سر و دستهایی که نمی شکستند. اُف بر همین عافیت طلبانی باد که روز را به شب نرسانیده در بزم های برپا شده در خانه هایشان فارغ از هر چیزی که بتواند دل های سنگی شان را بدرد آورد همراه با شیطان به پایکوبی پرداخته و برای رقص بی عیب و نقص خیانت و دورویی هورا می کشیدند تا با بی خیالی تمام سرهای سیاه مغز خود را بر بالش فراموشی بگذارند. آنان بار دیگر آزادگی را با دنیای فانی طاق زده و سرنوشت یکی از با وفاترین یاران امام را به دست حکومتی سپردند که به دروغ تکیه بر جای پیامبر زده و اینک انتقام کشته شدگان خود را در جنگ های اُحُد– بدر– خندق از نوة دُردانه اش طلب می کردند!
کوفه به خواب مرگ فرو رفته بود و فریادهای روشن گرانة فرستادة امام که تکرار تاریخ ننگین پدرانشان را در گوش های صم و بکمشان فریاد می کرد نادیده گرفته و هیچ کس را از خواب بیدار نمی کرد!؟ آسمان کوفه از این همه بی پروایی کوفیان بغض کرده بود. فرستادة غریب، مأیوس از پیدا کردن یاری که بتواند برای لحظه ای سر را بر روی شانه اش بگذارد و از دست بی وفایی این مردم های های گریه کند سر را بر دیوار سرد و بی روح خانه ای تکیه داد!
پیر زن بی قرار، بارها و بارها از درب خانه اش به بیرون سرک کشید تا شاید بتواند خبری از پسر ناخلفش که حالا مرد شب های ناآرام و شلوغ کوفه شده بود به دست آورد و او اشتباه نمی کرد مردی به دیوار خانه اش تکیه داده بود چشمهایش را مالید مردی بود که به خوبی می شد آثار غریب بودنش را در خطوط چهره غمزده اش پیدا کرد. تنها یک سؤال از پیرزن و این جواب که من مسلم بن عقیل هستم کافی بود تا پیر زن با چشمانی گریان او را به خانة خودش دعوت کند که ای کاش هرگز به خانه اش راه نمی داد تا با راپورت پسرش به عبید ا… به ناگاه لشکریان تا دندان مسلح امیر کوفه چون مور و ملخ به کوچه های شب سرازیر شوند و مهمانش را با دستانی بسته و تنی زخمی به دارالعماره ببرند و سپس او را با لبانی تشنه و دندانهای شکسته از بالای دیوارهای بلند کاخ به زیر افکنند. صدای هلهله لشکریان که در پای دیوار منتظر سقوط فرستاده امام بودند، بلند شد. مردی از بالای برج به پایین هل داده شد و آرام و بی صدا تمام استخوانهایش درهم شکست او صورت خود را به روی زمین گذاشت جوی خون از بدن درهم شکسته اش به هر طرفی سرازیر شد. چشمان نگران مسلم که از لذّت درد می خندیدند ناگهان به گریه افتادند. او رویش را به طرفی که بوی عطر قدمهای نازدانه فاطمه از آن می وزید کرد و در حالیکه در پشت دید شیری رنگ چشمان به اشک نشسته اش با التماس از مولای خود می خواست که آقا به کوفه نیا!
به سوی آسمان پرکشید.
التماس دعا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست بعدی

برزخ

س دی ۲۸ , ۱۴۰۰
نخستین خطبه عبادی ماه مبارک رمضان 1432 قمریآيت الله اعرافي در نخستين خطبه عبادي ماه مبارك رمضان نمازگزاران را در ماه تقوا و پارسايي به تقوا و پرهيزگاري، احتراز از گناهان، هواهاي نفساني و عمل به فرمان و دستورات خدا و بهره گيري از ماه شريف توصيه و سفارش كرد.خطيب […]