وقتی غروب
غمزده از راه می رسد
دریایی از ملال
در سینه گرفته من موج می زند
تنها تر از خدا
هم سوگِ پنجره
روزان سرخ حادثه را گریه می کنم
روزان سنگ ها و تلؤلؤ شیشه ها
خورشید، خورشید
دیری است
در میان شفق لانه کرده است
می بینم آشکار
چشمان روزگار
منظومه ای شناور در خون آفتاب
در عالم خیال
گویی مرا به خلوت تاریخ خوانده اند
اینجا
میان بستر خون آرمیده است
آرام و پاک
جان زمان
جان زمین
جان جهان
حسین…. عباس آزادی «آزاد میبدی»