یک بال و دو پرنده روایتی از شهادت طفلان مسلم (ع)

بار دیگر فرات با امواج ناشکیبش در انتظار کودکان مسلم بود. حارث وحشیانه کودکان را روی زمین می کشانید و به فرات نزدیک می کرد. چند قدمی فرات بچه ها را رها کرد و رو به غلام خود فریاد زد : شمشیر را به من بده!
محمد رو به ابراهیم با گریه گفت: برادر می بینی خواب ما دارد تعبیر می شود.
ابراهیم پلک هایش را بر هم نهاد و گفت: یادت باشد، خودت گفتی که آسمان را بیشتر از زمین دوست داری. برای پرواز حاضر شو!
محمد لب هایش را روی هم فشرد و محکم گفت: آماده ام!
صدای قهقهۀ مستانۀ حارث فضا را پر کرد و نعره زنان گفت: آماده ای؟ چه خوب من هم آماده ام ولی حاضر نیستم با این عظمت و بزرگی خون دو بچۀ ضعیف و بی کس و کار را بریزم و رو به غلام فریاد زد: سر این دو را از تن جدا کن.
بچه ها نگاهی به چشم های غلام دوختند. معصومیت در نگاه آن دو موج می زد. محمد پلک هایش را روی هم فشرد و گفت: بزن! ولی یادت باشد که ما بچه های پیغمبریم.
هنوز جملۀ محمد تمام نشده بود که غلام شمشیرش را به طرف حارث پرتاب کرد و خود را میان نهر فرات انداخت.
حارث با خشم به دنبال غلام دوید غلام آن چنان سریع خود را در فرات انداخته بود که دیگر دست حارث به او نمی رسید. حارث به ساحل برگشت. با خشم و غضب به بچه ها نگاه می کرد. نفس زنان شمشیر را از روی زمین برداشت.
محمد با صدایی محکم و متین گفت: ای مرد! ما را به بازار برده فروشان ببر و بفروش ما را مکُش که پیغمبر دشمن تو خواهد شد.
حارث فریاد زد: امکان ندارد. باید سر شما را برای ابن زیاد ببرم و دو هزار درهم جایزه بگیرم. ابراهیم با التماس گفت: پس ما را زنده نزد عبیدا… ببر تا هر چه او بخواهد حکم کند.

و او داد زد: ساکت شوید من باید در ریختن خون شما پیش قدم باشم.
محمد با ناله گفت: پس به کوچکی و ضعیفی ما رحم کن!
حارث با قهقهه ای جواب داد: خدا در دل من رحم قرار نداده.
ابراهیم گفت: حالا که این طور است مهلت بده تا ما دو رکعت نماز بخوانیم.
حارث: هر چه می خواهید نماز بخوانید. اگر خیال می کنید نفعی برای شما دارد و از مرگ نجاتتان می دهد، بخوانید. بچه ها با آب فرات وضو ساختند و رو به قبله به نماز ایستادند بچه ها آن قدر زیبا و آسمانی به نماز ایستاده بودند که هیچ کس گمان نمی کرد قرار است تا لحظه ای دیگر خونشان در نهر فرا ت جاری شود. نماز را سلام دادند، رو به آسمان کردند و با هم زمزمه نمودند: ای حی قیّوم، ای حاکم ترین حاکمان، تو بین ما و حارث به حق حکم کن.
حارث این جمله را شنید بالای سر ابراهیم ایستاد و گفت: برای مرگ آماده ای؟
محمد ناله کنان گفت: اول مرا بکش من غیر از ابراهیم کسی را در این دنیا ندارم، نمی خواهم پس از او زنده بمانم.
ابراهیم محمد را نوازش کرد به چشمهای بی رحم حارث خیره شد و با التماس گفت: نه اول مرا گردن بزن. وقتی از مدینه به کربلا می آمدیم مادرم دست محمد را در دست من گذاشت و گفت: مواظب برادرت باش.
محمد خود را جلو می انداخت، ابراهیم خود را جلوتر می برد. حارث عصبانی و وحشی، شمشیر را بالا برد و با بی رحمی تمام سر ابراهیم را از تن جدا کرد. خون بر سر و روی محمد جاری شد. محمد خود را میان خون ابراهیم انداخت و با گریه فریاد زد: ای خدا با خون برادرم خود را می شویم تا با همین حال با پیغمبر تو ملاقات کنم.
حارث فریاد کشید: الان تو را هم به برادرت ملحق می کنم و شمشیر را چنان بر گردن محمد زد که سرش در چند قدمی بدنش افتاد. سیل خون از کنار فرات جاری شد. خون همیشه سرخ کودکان مسلم بر ساحل فرات می درخشید و در گوشه ای از آسمان دو کبوتر زیبا به سمت عرش در پرواز بودند.

محبوبه زارع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست بعدی

ملائكه چه نوع موجوداتي هستند؟

چ دی ۲۹ , ۱۴۰۰
برگرفته از سلسله مباحث آیت ا… اعرافی در خطبه نماز جمعه- رمضان 1434 ملائكه جايگاه مهمي در اعتقادات ما دارند به حدی که ايمان به ملائكه لازم و درود فرستادن بر ملائكه مستحب و توجه به آنها ضرورت دارد و در بيش از 120 آيه بصورت مستقيم و صدها روايت […]