از منتخب طريحي نقل شده كه وقتي امام (ع) بر زمين افتاد، اسب او شروع كرد به شيههزدن و فريادكردن و همچنان از روي گشتهها ميگذشت، عمربنسعد كه او را ديد بر سر گردان خود فرياد زد كه اين اسب را بگيريد و نزد من آريد كه از اسبان مخصوص رسولخدا(ص) است.
مردان كمند انداختند و هرگاه نزديك او ميشدند بر آنها حمله ميكردو با دست و پا و دندان از خود دفاع كرده و آنها را فراري ميداد تا اين كه جمعي را كشت و گروهي را بر زمين افكند و از مركب به زمين آورد و بالاخره نتوانستند او را بگيرند، عمرسعد كه چنان ديد فرياد زد؛ رهايش كنيد تا ببينيم چه ميخواهد بكند؟ آنها نيز اطاف او را رها كرده و به كناري رفتند. همين كه آن اسب خود را آزاد و رها ديد بيامد و كشتهها را يكييكي نظاره كرد و گويا به دنبال گمشگشتهاش ميگشت تا به امام(ع) رسيد و وقتي صاحب بزرگوار خود را ديد، شروع به بوئيدن آن حضرت كرد و پيشاني خود را بر بدن او ماليد و شيهه ميكشيد و اشك از چشمانش ميريخت تا آنجا كه همه حاضران را به تعجب واداشت. عبداللهبنقيس گفته كه آن اسب را ديدم كه مردم از دور او پراكنده شده و او به خيمهها ميرفت و كسي قادر نبود به او نزديك شود و سپس آهنگ فرات كرد و به سرعت و جست و خيز خود را به وسط فرات رسانيد و در آب فرورفت و ديگر تا امروز كسي ندانست كه به كجا رفت و چه شد.
اسرارالشهاده ص