خاطرات هیاتی ها

نسل­ها یکی پس از دیگری می­آیند و می­روند و چه بسا حرف­هایی پرخاطره و خاطراتی زیبا که در سینه­ها می­مانند و در خاک مدفون می­شوند . گاهگاهی خاطراتی بر زبان­ها می­چرخد و زود به فراموشی سپرده می­شوند. اینک بر آن شدیم که بخش کوچکی از آن حرف­ها را از زبان­ها بر روی خطوط بیاوریم شاید چند صباحی ماندگاری بیشتری داشته باشند. خاطرات مراسمات عزاداری آنقدر زیادند که از نقل همه آنها عاجزیم. در اینجا به ذکر چند خاطره از پیشکسوتان و خادمان اهل بیت اکتفا می­کنیم:

پیرمردی از شهیدیه میبد به نام حاج­عباس علیرضا چنین می­گوید:

سال 43-1342 بود صبح روز اربعین بر اثر فشارهای حکومت وقت تعزیه­خوان­ها برعکس سال­های قبل که تعزیه برگزار می­شد، نیامدند مردم به آیت­الله اعرافی متوسل شده ،خواهان تعزیه­خوانی شدند. آیت­الله اعرافی دنبال آنها فرستاد و به آن­ها سفارش کرد که بیایید ولی در تعزیه دروغ نخوانید و مرد لباس زن نپوشد. خلاصه به هر طریقی بود تعزیه برگزار شد اما امنیه­های رژیم آمدند تا تعزیه را تعطیل کنند، ولی با حضور آیت­الله اعرافی برگشتند و هیچ ممانعتی نکردند. تعزیه خوانده شد و نخل را بلند کردند نزدیک مسجد خواجه ناگهان در شلوغی جمعیت یک زن حامله به زمین افتاد و عزاداران که نخل را می­بردند همگی به این زن رسیدند و آن زن در زیر دست و پای مردم و عزاداران لگدمال شد به نحوی که همه این جمعیت رد شدند و زن افتاده بود و صدای شیون و غوغا بلند شد و گفتند که این زن مُرد و در کمال ناباوری زن بلند شد و به راه افتاد و گفت دو نفر سیّد آمدند و دست به دست هم دادند و نخل و مردم از بدن من رد شدند. حتی یک ضربه کوچک هم به من نخورد.

شفای حاج­استاد رجب:

همین پیرمرد می­گویدبا حاج­استاد رجب رفیق قدیمی بودیم اما چند سالی بود که در اثر یک بیماری بدن او ورم زیاد کرده بود به حدی که نمی­توانست راه برود. در حسینیه پایین شهیدیه تعزیه­خوانی بود. حاج­استاد رجب را با زحمت زیاد به میدان آورده بودند و کنار نخل نشسته بود حاج­عباس علیرضا می­گوید من کنار او بودم ناگهان عرق زیادی کرد و مثل یک بادکنک ورم بدنش رو به تمام شدن کرد. او را به خانه بردند در مدت چند ساعت بعد حاج­استاد رجبی که نمی­توانست راه برود مثل یک آدم معمولی راه می­رفت بعدها گفت دو مرد سیّد با یک زن آمدند و گفتند این مرد را بلند کنید .گفتم نمی­توانم یکی از آنها با پا بر بدنم زد دیگر نفهمیدیم چطور شد بعدها همین حاج­استاد رجب چند دیگ آش نذری می­پخت و تا سی و چند سال بعد از این جریان زنده بود.

یکی دیگر از خادمان و پیرغلامان امام حسین(ع) حاج­جلال مؤمن­زاده است او آنقدر حرف و خاطرات دارد که به قول خودش چهارصد صفحه می­شود و مدت 58 سال است که در کسوت مداحی اهل بیت است .او می­گوید: در حسینیه سربالای فیروزآباد تعزیه-خوانی بود دختربچه­ای درست مقابل چشمان من از پشت بام که حدود 5 متر بود به پایین پرت شد. ولی از معجزه امام حسین(ع) و اهل بیت هیچ آسیبی به او نرسید. این اتفاق حدود 50 سال پیش رخ داد خاطره دیگری در مورد آش پای درخت امام رضا است. حاج­جلال می­گوید: یک کنده­درخت قدیمی بود که به صورت دکانی داخلش خالی شده بود و داخل آن شمع روشن می­کردند. چند نفر از مردم محله این چوب را می­بردند تا بسوزانند و برای آشپزی استفاده کنند ولی فردای آن روز، آن را پس می­آوردند. حتی برای پختن آش در منزل خالوشیخ بردند ولی چه سری بود که پس می­آوردند و این چوب که هشتصد سال قدمت آن بود به پای درخت برگردانده شد، تا اینکه مرحوم حاج­غلامرضا توکلی با همین چوب اولین آش پای درخت را پخت و هم­اکنون به حدود 40 دیگ رسیده است. حاج­جلال خاطرات زیادی دارد اما در این شماره مجال نقل آن نیست و در شماره­های بعدی از آن­ها استفاده می­شود.

امیرحسین حقیری یکی از عزاداران و زحمتکشان هیأت­های بشنیغان خاطره­ای جالب دارد او می­گوید:

در حدود 35 سال قبل در حسینیه سید صدرالدین قنبر شب عاشورا عزاداران بعد از عزاداری نخل را بلند کرده و می­گرداندند در کنار دست من ناگهان یک جوان دست­هایش را بالا برد و چیزی درست در دست­هایش قرار گرفت اول متوجه نبودم ولی بعد از همهمه مردم زمین گذاشتن نخل متوجه شدم علامتی که بالای نخل بوده افتاده است و این جوان گفت ناخودآگاه دست­هایم بالا رفت و آن را گرفتم که اگر خدای نکرده این علامت فلزی به سر یکی از عزاداران اصابت کرده بود ممکن بود جان خود را از دست بدهد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست بعدی

کربلا در یک نگاه

د دی ۲۷ , ۱۴۰۰
سلام علی اهل القبور بکربلاء در میان شهرها و اماکن مذهبی جهان کمتر جایی را مشاهده می­کنیم که مانند کربلا چنین محبوبیتی پیدا کرده­باشد این محبوبیت نه تنها به مسلمانان و فرق اسلامی بلکه به سایر ادیان نیز باز­­می­گردد. احادیث و روایات نبوی و معصومین در باب کربلا آنقدر فراوان […]