دردانه بابا

خورشید آخرین روز تاریخ سر در نقاب خاک کشید، او خوب می دانست فردا می بایست با لپهای ورم کرده از سیلی ساختار مشکنانه مردم جاهل از خواب برخیزد و هر آنچه در این روز تلخ دیده است بر نیمه چهرة عبوس آنها تُف کند‍! روزِ دهم محرم آرزو می کرد ای کاش در نیمه راه غروب کند و به اندازه تمام عمر دنیا بخوابد. در آن روز سرزمین داغ و لم یزرع کربلا تن خود را در زیر شلاقهای ظلم تاریخ انداخته بود تا هر آنچه می خواستند بر سر او بیاورند. تارُ پود زمین چنان در زیر لگد اسبان سرکش نفس از هم گسیخته بود که از یافته خود کفنی برای بهترین اولاد آدم دست و پا کند. پهنه دستت پر شده بود از انواع و اقسام گلهای پرپر شده و باغبانی که در پای گلهای له شده بین سر و بدنش جدائی افتاده بود. عجب تحملی برای تاریخ مانده بود. جنگ نابرابر مفلویه شد. انتقام ذهنهای پریشان دنیا پرستان و سپس فریاد شادی از حنجره های نحس لشگریان به پا خواست و در میان هلهله و پایکوبی ارتش پیروز یزید هرآنچه از شاه دین بر روی زمین مانده بود به تاراج رفت. اشکهای سرد و یخ زده فرشتگان بر تن تفتیده زمین خیلی دیر باریدن را آغاز کردند. پیاله های خالی زمین پر از آب شد ولی چه فایده ای که دیگر هیچ کس تشنه آب نبود! دستان کوچک دختری که به سوی آسمان بلند شده بودند به ضرب تازیانه به زیر افکنده شدند. بدن نحیف و رنجور تنها مرد قافله در تب می سوخت و چشمان نگران او یک آن، از حرکت باز نمی ایستادند و دائم بدنبال بچه های کوچک که از ترس و وحشت در بیابان پر از آتش و دود و خون به هر طرفی روان بودند می دوید. آن شب غریبان سویی نداشت. کودکی از امام نبود. خانمی در پی یافتن کودکی این طرف و آن طرف می گشت، « عمه کجائی، عزیز دلم کجائی ». چند متر آن طرفتر مردی طفل را یافته بود، مردک دیر رسیده بود، شقیعی دیگر گوشواره را از گوش دخترک ربوده بود عصبانیتش دوچندان شد تمام نیروی خود را در کف دستان زمخت جمع کرد و چنان سیلی به صورت دختر گمشده کوبید که تمام صورت کوچکش در آن جای گرفت. اُف! طفل سه ساله همچون آهویی که در صحرای گرم و سوزان از دست صیادش فرار می کند و دنبال سایه ای می گردد تا خودش را خنک کند در پشت بوته ای مخفی شد. عمه از دور رسیده بود. او کودک را در آغوش کشید، گرچه دیگر اشکی برایش نمانده بود ولی های های شروع به گریستن کرد. گریه ای که از سر شوق بود، شوق یافتن یادگار برادر، دردانه قافله، و شیرین زبان روزهای آینده خرابه، از کربلا تا شام اهل کاروان بدونِ سالار دختر کوچولوی پادشاه دین را در بغل می گرفتند و خارهای پاهای کوچکش را که نمی توانست روی زمین بگذارد بیرون می آوردند. ای کاش روزهای تاریخ 61 هجری یکی پس از دیگری می مردند و اینچنین غم جانکاه را بر دلهای شیعیان واقعی شاه تشنه لب نمی گذاشتند.

محمد علی برجسته فیروزآبادی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست بعدی

سيّدعلي حسيني ميبدي

د دی ۲۷ , ۱۴۰۰
قطب فلك الفقاهه و الاجتهاد و مركز دائره البحث و الانتقاد محيي مدارس الشرع العلوي. آيت الله العظمي حاج سيدعلي بن محمد علي الحسيني الميبدي سيّدعلي حسيني ميبدي تولد: ميبد، 1260ق درگذشت: كرمانشاه، 1313ق آيت­الله سيّدعلي بن محمد علي الحسيني الميبدي از سلسله سادات مرعشيّه. جدّ اعلاي وي صاحب سيف […]

شاید برای شما جالب باشد