آسمان روی دو دستش پسری ماه می آورد که ناگاه
باغبان یوسف خود را به سر چاه می آورد که ناگاه
شاعری قافیه را بی خیر از راه می آورد که ناگاه
قاصدک هم خبر از غصه ی جانکاه می آورد که ناگاه
هر دو در تیررس لانه صیاد نشستند و چنین شد
تا که یک آیینه را در بر آیینه شکستند و چنین شد
که به بالای دو دستان پدر بال و پری زد ، پسری که
بر دل صفحه ی تاریخ دوباره شرری زد، پسری که
آخر از داغ عطش ناله ز سوز جگری زد، پسری که
جان خود داد و پس از آن به سر نیزه سری زد ، پسری که
آنچنان محو تماشای پدر بود و به معراج سفر کرد
و پدر محو تماشای پسر بود و پسر سینه سپر کرد
و نیاورد به رویش ، غمی از سوز گلویش تا که شاید
گل لبخند بماند به لب خشک عمویش ، تا که شاید
نزند باد به هم نظم خدادادی مویش ، تا که شاید
دل سنگی نزند سنگ جهالت به سبویش ، تا که شاید
همه تاریخ نویسان ننویسند دگر یار نیامد …
و نگویند که سقای حسین سید و سالار نیامد …
مهدی کارگر